تپلویم تپلو
تپلویم تپلو صورتم مثل هلو قد وبالام کوتاهه چشم وابروم سیاهه مامان خوبی دارم میشینه توی خونه میدوزه دونه دونه لباسای چارخونه میپوشم خوشگل میشم مثل دسته گل میشم ...
نویسنده :
خاله ی پارمیدا
12:52
شکلات پارمیدا
این شکلات رو دختر عموهای نی نی براش خریدن ...
نویسنده :
خاله ی پارمیدا
12:42
ببین چقدر تمیزم
نی نی بازم رفته حموم ببین چقدر تمیزم پیش همه عزیزم دستامو صابون زدم مسواک به دندون زدم اتو شده پیرهنم پر از گله دامنم شسته شده لباسم میرم سر کلاسم دوستم دارن بچه ها میگن پیش ما بیا ...
نویسنده :
خاله ی پارمیدا
12:35
لـــــــپ
فــــــــ قــــــــ ط لـــــــ پ ...
نویسنده :
خاله ی پارمیدا
12:29
نی نی با علی آقا
رفته بودیم عروسی این پسر کوچولو ناز رو دیدیم این پسر کوچولو که توی عکسه اسمش "علی آقاس" میشه :پسره دختر دایی ه مامانه نی نی توی تالار بودیم...چون نور زیاد بود عکسا اینجوری شده ...
نویسنده :
خاله ی پارمیدا
12:13
خورشید خانم
خورشید خانم از پشت کوه دوباره خورشید خانوم در اومد با کفشای طلا و پیرهنی از زر اومد آهسته تو آسمون چرخی زد و هی خندید ستاره ها رو آروم از توی آسمون چید با دستای قشنگش ابرا رو جابه جا کرد از اون بالا با شادی به آدما نیگا کرد دامنشو تکون داد رو خونه ها نور پاشید آدمها خوشحال شدن خورشید بااونها خندید.. . ...
نویسنده :
خاله ی پارمیدا
18:09
کوکب خانم
کوکب خانم کوکب خانم زن پاکیزه و باسلیقه ای است. سطل شیر را همیشه درجای خنک نگاه میدارد. روی سطل پارچه ای می اندازد تا گرد و خاک بر آن ننشیند و پاکیزه بماند. کوکب خانم هر روز از شیرگاو چیزی درست میکند. گاهی به آن مایه ی پنیر میزند و پنیر درست میکند. گاهی مایه ی ماست میزند و ماست میبندد و از ماست کره میگیرد. روزی عده ای از ده دیگر سرزده* به خانه ی آنها آمدند. کوکب خانم با تخم مرغ تازه و روغن نیمرو درست کرد. نان و کره وماست و پنیر هم سر سفره گذاشت .همه از مهمان نوازی وسلیقه ی کوکب خانم تعریف کردند. ...
نویسنده :
خاله ی پارمیدا
18:03
نی نی خوابیده
لالایی کن بخواب خوابت قشنگه گل مهتاب شبات هزار تا رنگه یه وقت بیدار نشی از خواب قصه یه وقت پا نزاری تو شهر غصه لالایی کن مامان چشماش بیداره مثل هر شب لولو پشت دیواره دیگه بادکنک تو نخ نداره نمی رسه به ابر پاره پاره ...
نویسنده :
خاله ی پارمیدا
17:59
عکسای نی نی
این عکسو با فتوشاپ ارایش کردم نی نی خوشکل بشه ...
نویسنده :
خاله ی پارمیدا
17:56